۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

از اندیشه ی علمی مارکس تا رشد مارکسیسم زیر زمینی روسیه

از اندیشه ی علمی مارکس تا رشد مارکسیسم زیر زمینی روسیه
ضرورت نقد به گذشته چپ جهان و ایران



مزدک چهرازی


قسمت اول
شاید تكراری باشد اما مجددا باید گفت و به این گفته عمل كرد كه: اساس ماركسیسم و جنبش چپ كارگری بر "نقد" قرار گرفته است . تا زمانی كه ماركس به نقد فلسفه، مذهب، اقتصاد و سیاست دست نزد نتوانست چهارچوب "فكری" مشخصی را بنا كند كه در پی تلفیق با عمل باشد . اما چپ در جهان با فاصله گرفتن از نقد ، به مرور زمان تبدیل به یك " دگم مذهبی" گردید. تحقیق و پویایی به "ایمان صرف" و شك و نكته سنجی به "تعصب و پیش داوری" تبدیل گردید . بخش های مختلف چپ جهانی نظرات مختلفی راجع به این تحول دارند :
1. بخشی با تعصب سرسختانه به دیوارهای فروریخته و بناهای كهنه قدیمی باقیمانده از اتحاد شوروی چسبیده اند و از عملكرد احزاب (باصطلاح) كمونیست پیرو مسكو در شوروی ، ایران و جهان دفاع می كنند .
2. بخشی با رها كردن تمامی ریشه های انسان گرایانه و عدالت طلبانه ماركسیسم- آن را ایدئولوژی منسوخ شده ای می دانند كه تنها و تنها به استالینیسم ، اردوگاههای كار اجباری و تصفیه های خونین منتهی می گردد .
3. بخش دیگری به "سوسیالیسم دموكراتیك" برگشته و مبارزه طبقاتی را اصلاح و تعدیل و كرده با تعاریف مغشوش و در هم و بر همی كه جناح راست جنبش چپ ، نظریات سازمان های مدافع محیط زیست و طرفداران جنبش تعاونی ها و اتحادیه های سندیكالیستی كارگری را در بر می گیرند به برپایی آرمانی تازه دست زده اند (كه عملا تفاوت چندانی با احزاب باصطلاح سوسیالیست اروپایی ندارند)
4. وطیفی دیگر خواهان رجعت به ماركس و انگلس و یا ماركس تنها هستند و سعی دارند تا با احیای "بین الملل اول" سوسیالیسم را به پیش برده ، تقصیرها را به گردن انقلاب اكتبر و لنین بیندازند .
ما در این جا می كوشیم تا با نگاهی گذرا (و البته منتقدانه) به چپ گذشته آنچه را با پیكارهای مداوم بر پاگردیده اما در ورطه خطا و انحراف افتاده را بدون تعصبات ایدئولوژیك مورد بررسی قراردهیم . قصد ما بت سازی مجدد یا به لجن كشیدن و تقصیر به گردن این و آن انداختن نیست . ما سعی می كنیم تا ریشه هارا به كمك نقد مطرح كرده بر اساس آن معیارها به بررسی این روند بپردازیم :
اساس نقد ماركسیستی انسان است . ماركس می گوید " سلاح نقد یقینا نمی تواند جایگزین انتقاد به وسیله اسلحه بشود . قهر مادی را باید به وسیله قهرمادی سرنگون كرد . ولی تئوری هم می تواند توده گیر بشود به محض این كه توده ها محمل تظاهر آن گردند . و توده ها زمانی محمل تظاهر تئوری می شوند كه تئوری رادیكال باشد . رادیكال بودن یعنی دست به ریشه مسایل بردن و برای انسان ریشه خود انسان است" .
انسانی كه دارای حق آزادی فردی و اجتماعی است . انسانی كه ازبدو تولد با استعدادها و توانایی های گوناگونی وارد اجتماع می گردد و شرایط زندگی جمعی میان بقیه انسان ها – استعدادها وتوانایی های او را رشد و پرورش می دهد . انسانی كه فكر می كند- خلاق است و خلاقیت او در جامعه تبلور می یابد اما محدودیت های ناشی از مناسبات اجتماعی كه ریشه ی اقتصادی دارند از بروز این استعدادها جلوگیری می كنند و این محدودیتها انسان را به خدمت مناسبات خاصی در می آورند . همین انسان قادر است عشق بورزد- كینه داشته باشد- عواطف فراوانی را به شكلهای مختلف از خود بروز دهد . كار كند و با كار خود به خلق اشیا ، كالاها و آثار گونان مادی و معنوی بپردازد . برای حیات اجتماعی خود به وضع قوانین و آیین های فكری دست زند . بنا بر این محیط اجتماعی برای انسانها باید چنان مهیی گردد كه این استعدادها و توانایی ها به بهترین شكل ممكن عینی شده ، تكامل یابند. ماركسیسم در پی ایجاد چنین محیطی است .
بنا براین باید زندگی گذشته و كنونی (و البته اجتماعی) انسان و مناسبات پیرامونش را نقد كرد و از نقد این مناسبات به آینده ای مطلوب رسید .
كارل ماركس و فردریش انگلس در ابتدای كار به نقد فلسفه و مذهب دست زدند . یعنی نقطه شروع كار خود را با نقد فلسفه ی آلمانی شروع كردند . آن ها معتقد بودند آن چه در فكر بشر می گذرد ، آن چه با فكر بشر متحول می شود ریشه و بنیادی زمینی دارد نه آسمانی !
آن ها بر این باور بودند كه اگر انسان سازنده فلسفه است ماده ی خام فلسفه خود را از زندگی پیرامونش گرفته و بر آن اساس، هر انسانی در شرایط تاریخی خاصی زندگی می كند پس اندیشه و فلسفه اش تاثیر پذیرفته از آن شرایط مادی است . و با این درك با فلاسفه ی هم عصر یا پیش از خود به ستیز فلسفی دست زدند . كه این جدال قلمی در آثار اولیه ان ها مشخص است . فیلسوفی چون "امانوئل كانت" اخلاق را مقوله ای جدا و خاص می دانست و آن را از پیش شكل گرفته در انسان و یا ساخته و پرداخته ی متفكران ارزیابی می كرد . فیلسوف دیگری چون "گئورگ فردریش هگل" نیز با وجود آن كه باور به حركت و وتحولات ناشی از این حركت در جهان مادی داشت – یك روح مطلق ، یك روح تغییر ناپذیر را مبدا این حركت می دانست یعنی می اندیشید كه بازفكر از بستر مادی بالاتر قرار گرفته .
فلاسفه هم عصر ماركس و انگلس هم چون "لودویك فویرباخ" ،"برونو باوئر" دركی آسمانی و از بالا نسبت به مردم و جامعه داشتند . آن ها انسان فیلسوف و روشنفكر را بالا تر و برتر از مسایل مادی و زمینی میدیدند . ماركس و انگلس به نقد نظریات همه ی آن ها پرداختند و بر همین اساس كتابهای "نقد فلسفه حق هگل" ،"ایدئولوژی آلمانی"، "درباره مسئله ی یهود" و "اشراق از دیدگاه شلینگ" را به نگارش درآوردند . نقد نوشتاری این دو در محافل فلسفی و روشنفكری آلمان و فرانسه تاثیرات مهمی گذاشت . هنگامی كه"ایدیولوژی آلمانی" نوشته شد ان ها اعلام كردند كه تكلیف خود را با فلسفه ی ایدآلیستی آلمانِ پیش و هم عصر خود روشن كرده اند و از آن مقطع به بعد به نقد "سوسیالیسم های موجود" و "اقتصاد سیاسی" پرداختند .
مرگ ماركس در مارس 1883 م. كار او بر ادامه ی تحقیق، و نگارش و مبارزه را متوقف كرد . بعد از او همرزمانش انگلس، ببل، هروگ ، لافارگ و... راهش را ادامه دادند . انگلس با انتشار آثار فلسفی چون"آنتی دورینگ" ( كه در نقد نظرات "اویگن دورینگ" فیلسوف حزب سوسیال دموكرات آلمان نوشته شده بود) و "دیالكتیك طبیعت" كار نقد فلسفی را ادامه داد. او برای ماتریالیسم فلسفی بنیانی مرتبط با هگل را پی ریزی كرد و بر دیالكتیك هگلی تكیه كرد . همین موضوع مباحثی را در فلسفه ی ماركسیستی پیش آورد كه منجر به دركهای یك جانبه گرا از ماتریالیسم فلسفی نمود . انگلس معتقد بود دیالكتیك یك روش است و روشی كه كاملا علمی به طوری كه در جایگاه علم قرار می گیرد . غافل از این كه خود ماتریالیسم فلسفی مجموعه ای از علوم است كه دركی مادی و حركتمند از طبیعت می داد .
دوران فعالیت جنبش كارگری و چپ جهان پس از مرگ ماركس دوران جدیدی بود چرا كه از یك طرف سرمایه داری بنا به نیاز ذاتی اش به كسب سود بیشتر رشد می كرد، خصلت جهانی تر و فراملی تری به خود می گرفت و بنابر این ساختارهای اجتماعی اش دچار تغییرات شگرفی می شد . در ادامه ی این تحول بنیان های دولت سرمایه داری در سراسر جهان تقویت می شد و در مقابل جنبش طبقه ی كارگر نیز نیاز به سازماندهی و ابداع روش های نوینی در برابر سرمایه جهانی(در كشورهای مختلف) داشت . در این مقطع كه دهه ی پایانی قرن 19 بود احزاب سوسیال دموكرات در كشورهای مختلف به وجود آمد . از بین این كشورها در آلمان حزب سوسیال دموكرات به چنان محبوبیت و مقبولیت عمومی رسید كه حتی در انتخابات رایشتاگ مجلس آلمان شركت جست و یك باری را هم مورد حمله دولت بیسمارك قرار گرفت و در قبال سرمایه در پایان قرن مزبور دچار جهت گیر های تازه تری شد كه "رویزیونیسم" یا تجدید نظر طلبی شكلی آز آن بود.
امپراطوری روسیه و منطقه بالكان(كه در شرق اروپا قرار داشت) از جمله مناطق جغرافیایی جهان بودند كه در دهه هفتاد قرن نوزدهم به بعد (1870 تا 1900م.) در معرض هجوم و رسوخ مناسبات سرمایه داری قرار گرفتند . ایجاد خط آهن ، استقرار كارخانجات و معادن، گسترش تجارت و مبادلات كالایی ،گسترش خطوط كشتیرانی از جمله عواملی بودند كه شیوه ی تولید سرمایه داری را در كنار مناسبات فئودالی به وجود آورد . از یك سو سرمایه متولد گردیده و آرام آرام رشد می كرد و از سوی دیگر در مقایسه با سرمایه داری اروپای غربی ناموزون وعقب مانده تر بود . چرا كه جوامع اسلاو (روسیه و بالكان) علاوه بر تضادهای سرمایه، با تضاد های جامعه ی كهن و فئودالی نیز دست به گریبان بودند . بقایای جامعه و مناسبات كهن ، دولت سیاسی استبدادی خود را داشت . این دولت استبدادی باعث ایجاد فرهنگ و مناسبات روبنایی خاصی شده بود . بنا بر این مبارزات سیاسی و اجتماعی مردم،طبقات دهقان و كارگر این كشورها متناسب با شدت و میزان فرهنگ سیاسی دولتهای اسلاو بود .
اولین نطفه های اندیشه ی ماركسیستی در امپراطوری روسیه به دو شكل عینی و ذهنی به وجود آمد : شكل عینی ان بر اساس مناسبات سرمایه و ستم ناشی از ان شكل گرفت. در اثر ستمهای سرمایه داران روس بر سر دستمزدها و جریمه ها و... اولین اشكال مبارزه چون ماشین شكنی شكل گرفت . در مرحله بعد اعتصاب و در مرحله بعدی ایجاد اتحادیه های مخفی كارگری . اولین اتحادیه در شهر ادسا در سال 1875 با نام "اتحادیه كارگران روسیه جنوبی" تاسیس شد. در سال 1878م. در شهر سن پطرزبورگ "اتحادیه شمالی كارگران روس" تشكیل گردید . اما عامل ذهنی آن توسط روشنفكران تبعیدی این كشور كه در اروپا به سر می بردند شكل گرفت . بخش عمده ی این روشنفكران قبلا از آن كه به اندیشه های ماركسیستی جذب شوند از فعالان و هواداران جنبش موسوم به "نارودنیسم" (خلق گرایی) بودند . جنبشی كه اساس آن بر ترور و حذف فیزیكی سردمداران حكومت بود، ایجاد مناسبات سرمایه داری را در روسیه تصادفی می دانست و نیروی بالقوه ی انقلاب را دهقانان بی زمین ارزیابی می كرد . پایه ی فكری نارودنیسم بر كار مخفی ، حذف فیزیكی و تكیه بر روشنفكران انقلابی و دهقانان بی زمین بود .
قاعدتا نقد مناسبات سرمایه داری – تحلیل طبقاتی جامعه و تكیه بر نیروهای واقعی اجتماعی در برنامه ، مطالعه و كار آن ها قرار نداشت . این جریان سیاسی در سال 1879 م. به دو گرایش با نام های "اراده خلق" و "تقسیم سیاه" تبدیل گردید. گرایش و حزب اول بر كار سیاسی-نظامی متمركز بود و جریان دوم بر كار دهقانی و ارضی . اكثر روشنفكران تبعیدی مقیم اروپا به این دو گرایش تعلق داشتند . "گئوركی والنتینویچ پلخانف" یكی از شناخته شده ترین چهره های نارودنیك بود كه با مطالعه ی كارهای ماركس و انگلس و با برقراری ارتباط با انگلس و كائوتسكی و "بین الملل دوم" به جنبش سوسیال دموكراتیك (نامی كه جنبش ماركسیستی به آن شناخته می شد) پیوست . دیگر فعالان سیاسی تبعیدی روس هم چون "ورا زاسولیچ ،"پاول اكسلرود" نیز طی همین پروسه از نارودنیسم جدا شده به ماركسیسم پیوستند یعنی هیچكدام در گیر جنبش طبقه كارگر روسیه ار نزدیك نبودند . درك پلخانف از فلسفه ماركسی ، دركی سخت اندیشانه بود كه در آثارش كاملا مشخص است . درك پلخانف از فلسفه ماركسیستی(ماتریالیسم تاریخی و دیالكتیكی) و همچنین از فلسفه هگل یك بنی و مطالعاتش در این دو مقوله ی فلسفی سطحی بود .او استاد بی نظیر عامه فهم كردن مفاهیم پیچیده برای توده ها بود اما چون دركش از ماركسیسم "آیینی" محسوب می گردید انتقال مفاهیمش نیز این تناقض را به همراه داشت . اثر مشهور او یعنی "مسایل اساسی ماركسیسم" (1908 م.) به خوبی نشان می دهد كه او بنیان های اندیشه ماركس در زمینه فلسفه را چهار چیز می داند :1-ماتریالیسم قرن 18 (هولباخ و هلوسیوس) 2- فلسفه ی كلاسیك آلمان مخصوصا هگل 3- سوسیالیسم تخیلی 4- مورخان فرانسوی دوره ی بازگشت (رستوراسیون) مانند گیزو، تیری و مینه .
پلخانف چون انگلس دیالكتیك هگل را به عنوان "روش" می دانست . در حالی كه ماركس دیالكتیك را تنها روش بلكه قوانین جهانشمول دایما در حال پویایی بر می شمرد كه دارای چهار چوب مشخصی است اما روند نوشدن و بازتولید را طی می نماید . این جا این ایراد بر انگلس وارد است كه چنین دركی را از دیالكتیك رواج داد . پلخانف در مورد روبنا و زیر بنا معتقد است كه روبنا از زیر بنا تاثیر می گیرد و متقابلا بر آن هم تاثیر می گذاردو خود زیر بنا نیز تحت تاثیر حركت "نیروهای تولیدی" قرار دارد . در حالی كه متقابلا بر نقش و حركت نیروهای تولیدی نیز تاثیر متقابل دارد. در آخر پلخانف اذعان می كند كه نقش نیروهای تولیدی و زیر بنا نقشی نهایی است . و با این نتیجه گیری شكلی مطلق گرا می دهد . این بینش بعدها در ایدئولوژی رسمی اتحاد جماهیر شوروی (از سال 1938 م. به بعد) شكل مطلق به خود گرفت .
پلخانف در ادامه ی چنین تحلیلی معتقد بود روسیه جبرا و به صورت كامل وارد مرحله ی سرمایه داری خواهد شد و پس از پیاده شدن مناسبات سرمایه داری در روسیه است كه زمان انقلاب سوسیالیستی و كارگری فرا خواهد رسید . این بینش بعد ها نقطه اساسی اختلاف نظر میان او و لنین شد. در این باب پلخانف در برابر وقوع انقلاب اكتبر ایستاد چرا كه معتقد بود روند سازماندهی مبارزه و سازماندهی بلشویك ها ذهنی و اراده گرایانه است و قانونمندی تاریخی را در نظر نمی گیرد .او بروز انقلاب در روسیه را زود هنگام و تلاش برای پیروزی آن را ذهن گرایانه می دانست . شاید طولانی شدن سالهای تبعید پلخانف (27 سال) را بتوان یكی از دلایل چنین بینشی دانست . پلخانف در مقام بلند آوازه ترین تئوریسین ماركسیست روس قرار گرفته بود و بسیاری از نقد ها را نمی پذیرفت . دوری او از محیط جامعه روسیه باعث شده بود تا از تحولاتى كه به صورت عینی درجنبش طبقه كارگر روسیه و مناسبات سرمایه و كار در حال رخ دادن بود بی خبر بماند . در نقطه مقابل لنین در دوران تبعید كوتاه تری را سپری كرده پیش از تبعید با هسته ها وتشكل های مخفی – نیمه علنی و علنی كارگری در روسیه در ارتباط بود ، علاوه بر آن لنین با اشتیاق هر تازه واردی راكه از روسیه به اورپا می امد (ازفعالین سوسیال دمكرات ) ملاقات می كرد وكلیه ی اطلاعات تازه ی او راجع به كارخانه ها ، محیط های كارگری ، وضعیت دهقانان ، وضعیت فعالین حزبی و . . . را به دست می آورد و با این اطلاعاتات تازه به تحلیل شرایط روسیه ، تاكتیك های مبارزه و تصمیمات تشكیلاتی آتی دست می زد .
لنین جزو نسل جوان حزب سوسیال دمكرات كارگری روسیه بود كه از سال 1890 م . به خیل سوسیال دمكرات ها پیوسته بود و عملا ازسال 1893 م. به عنوان ماركسیستی سر شناس در شهر سن پطرزبوگ شناخته شد وآثار قلمی اولیه اش درباره ی نارودنیكها ، ماركسیستهای علنی و بعدها اكونومیستها از همین زمان است كه شروع به انتشار می یابد . او بنا به شرایط ویژه ی روسیه وستیز متقابل با نظام استبدادی آن بر نقش واهمیت روشنفكران وكارهای انقلابی پای می فشرد . چر كه جامعه روسیه ، جامعه ی استبدادی بود وهرجامعه ی استبدادی همیشه روشنفكر ستیز (مخصوصا روشنفكران مستقل ومعترض)است . تقابل جامعه ی سنتی روسیه با نوگرایان اولین تضادی بود كه از سالهای 1830 به این سو به چشم می خورد . رمان (پدران وپسران) اثر (ایوان تورگینیف) اثر مشهوری است كه به خوبی این تضاد را در جامعه روسیه نشان میدهد .این تضاد و تقابل بین (اسلاویست)ها و(غربگرایان) در بعد سیاسی شكل حادتر وشدیدتر به خود می گرفت البته خواهی نخواهی لایه وبرش هایی از فرهنگ استبدادی به جنبش نوین انقلابی تحمیل می كرد .
فراگیر نبودن جنبش كارگری و استبداد و شدید پلیسی ، هسته های سوسیال دمكرات را یا در پیوند با طبقه كارگر عقیم می گذاشت ویا در پیوند وكار مداوم آنها ، از مبارزه سراسری در شهرها جلوگیری می كرد . لنین از جمله كسانی بود كه به ضرورت سراسری شدن مبارزه در امپراطوری روسیه و ایجاد یك مبارزه طبقاتی همه گیر پی برد و اما بستر مادی و اجتماعی روسیه و تبعید و زندانی شدن روشنفكران پیشرو و عدم ارتباط آن ها با طبقه كارگر به منظور انتقال اندیشه های رهایبخش سوسیالیستی لنین را به آن سو برد كه تنها راه گسترش جنبش كارگری و سوسیالیستی شدن این جنبش نقش آگاهی بخش روشنفكران سوسیالیست است . او در كتاب "چه باید كرد؟" (1902م.) كه نقدی بر روش و اندیشه های جریان موسوم به "اكونومیست ها" و همچنین "ماركسیست های قانونی" بود به جنبش خودانگیخته كارگران می پردازد . اكونومیست ها معتقد بودند طبقه كارگر باید ضعیف تریت حلقه ی مناسبات موجود را هدف قرار دهد و اعتقاد داشتند به علت قدرت اختناق و استبداد سیاسی حلقه ضعیف در روسیه مسئله ی اقتصادی است . بنابراین كارگران بایستی حول مسایل اقتصادی متمركز گردند . پس هر گونه مبارزه سیاسی طبقه كارگر را رد می كردند . لنین بر خلاف اكونومیست ها به شدت بر مبارزه سیاسی طبقه كارگر پای می فشرد . او بر این جمله ی ماركس تكیه داشت كه "هر مبارزه طبقاتی الزاما مبارزه سیاسی نیز هست " بنا بر این شركت سوسیال دمكرات ها را در جنبش های سیاسی و اجتماعی مختلف مانند دفاع از اقلیت های مذهبی – اقلیت های ملی (خلق های تحت ستم) – مبارزات دهقانان علیه فئودال ها و . . . ضروری می دانست . اما ابزار لنین در چنین مبارزه ای مشخصا سازمان انقلابیون حرفه ای بود كه در حزب خلاصه می شد . لنین چنین سازمانی را چنین تعریف می كرد : " تشكیلات انقلابیون باید بیش و پیش از هر چیز كسانی را در بر می گیرد كه انقلاب را حرفه ای خود می دانند . . . به لحاظ این وجه مشترك اعضای چنین تشكیلاتی هر گونه تمایز میان كارگر و روشنفكر باید رخت از میان بر بندد" (مجموعه آثار لنین-چه باید كرد؟ انگلیسی جلد پنجم-صفحه452) در این جا حزب محل یكی شدن كارگر و روشنفكر است . یعنی روشنقكر كارگر و كارگر روشنفكر یكی می گردد . لنین بر اساس شرایط استبدادی روسیه و جو كاملا سیاسی این كشور راه حل را در مبارزه سیاسی و اقتصادی با هدف سرنگونی و انقلاب دنبال می كند و در این جا وجه تمایزی كاملا آشكار میان اتحادیه كارگری و حزب طبقه كارگر را مد نظر دارد . ید گذشت زمان و تربیت چنین كادرهایی ، انسان هایی را خلق و تربیت نمود كه یك گروه ویژه اجتماعی به وجود آورد . كسانی كه با تو جه به بر جسته شدن حزب در سطح اجتماعی طبیعتا نقشی بالاتر از طبقه كارگر پیدا می كرند. وب قدرت گیری حزب در سطح سیاسی به شهر وندان ممتاز تبدیل می گردیدند .
سالها بعد لنین بر ورود كارگران به حزب وافزایش تعداد اعضای كمیته مركزی تاید نمود تا به نوعی از "فرقه"(سكت) شدن حزب جلوگیری كند . انقلاب 1905 روسیه وتشكیل اولین شوراهای كارگری در سن پطرزبورگ ومسكو وشهرهای بزرگ تكانی بود كه به لنین وهمفكرانش نشان داد كه علاوه بر كاركردهای ویژه حزب ،نقش طبقه كارگر در تند پیچ های سیاسی ارزنده تر وتاثیر گذارتر است .گر چه پس از انقلاب اكتبر این شهروندان ممتاز حزبی به طبقه جدیدی تبدیل گردیدند كه در مبارزات طبقاتی در شوروی در مقابل طبقه كارگر قرارگرفتند . . . ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: